پست فعلا ثابت

دوستان عزیز

من رو ببخشد اگر بهتون سر نمی زنم، جواب کامنتها رو نمی دم، پست جدید کم می ذارم

گاهی تنها فرصت من برای نشستن پای سیستم، فقط 10 دقیقه است

حلال کنید و کوتاهی ام رو به حساب بی معرفتی نذارید

آخرین پست وبلاگ من، او،...، در بلاگفا

سلام. ماه هاست که نتونستم توی بلاگفا مطلب بذارم. چون بلاگفا مشکل داشت!

امکان دسترسی به دو سال مطالبم از دستم رفته! دو سال گفتگو هام با دوستان، از دست رفته! یه جورایی فاجعه است!

یه مدته اسباب کشی کردم. به همین آدرس منتها در بلاگ دات آی آر (امیدوارم باز بلاگفا مانع سیو شدن متن نشه!)

امیدوارم کسانی که میان و وقت می ذارن برای خوندن، مدیون دقیقه هاشون نشم

خدا به همه مون توفیق بندگی عنایت کنه

 

من، او، محبت

دیروز به یه مجلس مولودی رفته بودیم. یه مجلس مولودی ویژه!

محدثه خانم و دوتا از دوستاش قرار بود مولودی بخونن. قرار شد لباسهای شبیه هم بپوشن. لباس صورتی با شال.

دیدم محدثه خییییلی حساس شده که حتمااااااا موهاش از زیر شال بیرون باشه. نگاه کردم دیدم دوتا دوستش هم دقیقاااااااااااااااااا همین تاکید و الزام رو دارن

حس کردم یکی از مادرهاشون ، داره اینطور شال هاشون رو طراحی می کنه و براشون اینطور جا افتاده که مو بیرون گذاشتن از زیر شال، زیباست.

بچه ها که خوندن و تموم شد، به اون مادر، که از دوستان بسیار عزیزم هم هست، گفتم: من خیلی مواظبم که برای بچه ام جا نیافته که موبیرون گذاشتن از زیر شال، زیباییه. دختر من آزاده تو مجلس زنونه اینطور بپوشه اما من اصلا نمی خوام بهش اینطور بفهمونم که موهاتو بیرون بذاری، قشنگ تره!

گفت: خب قشنگتره دیگه! با واقعیت که نمی تونی مخالفت کنی! باید یاد بگیرن که قرار نیست هر زیبایی رو هر جایی به نمایش بذارن.

هیچ کدوم نمی تونستیم دیگری رو قانع کنیم. قرار شد بریم سراغ یکی دیگه از دوستامون که خییییلی مطالعاتش دقیقتر و بیشتر از ماست

دوستمون گفت: درسته شما کاری نباید داشته باشی. نباید بهشون بفهمونی که این کار زیباتره. بذار خودش انجام بده. اما حالا اگر خودش به نتیجه رسید که این قشنگتره چی؟

باید رو تولا و تبرای بچه کار کنی. باید هی محبتش رو به خدا زیادتر کنی. این محبت می شه حصار. میشه مانع برای انجام کارهای غلط.

مثلا دیروز من با بچه خواهرم رفته بودم کوه. اونجا بهم گفت: من خیلی دوست دارم موهامو بذارم بیروووووون! نوار موسیقی گوش بدم! لباس باز بپوشم

اصلا توقع این حرف رو ازش نداشتم.یهو جا خوردم. اما بهش گفتم: خب منم دوست دارم عزیزم.

دختر خواهرم گفت: خیلی دوست دارمااااااااااااااااا ولی اصلا اصلا اصلا دوست ندارم خدا ازم ناراحت بشه. برای همینه که این کارها رو نمی کنم.

همه چیز رو تو قالب تولا و تبرا به بچه بگید. مطمئن باشید خییییییییییییییییییییلی اثرش از چیزی که فکر می کنید بیشتره

خدایا محبت ما و بچه هامون رو روز به روز به خودت بیشتر کن. خدایا انقدررررررررررررررررررر عاشقم کن که از تمام محبت ها و عاطفه ها بی نیاز بشم. انقدر عاشقم کن که بشم عزیزترن بندگانت

آمین مهربونم

---------------------------------

بعضی از دوستان، اجازه خواستند برای نشر این مطالب در فضای مجازی. خیلی از این پستها منتشر شده در اون فضاها. اگر لطف کنید و آدرس وبلاگ رو زیر متن قید کنید، ممنون می شم.

من، او، شادی


دیروز یکی از بچه های وبلاگ که یه دختر 19-20 ساله است  بهم پیام داده:

ما تو کلاس زبان یه همکلاسی خانم داریم، خیلی بازه، خب؟! هیچ محدودیتی برای خودش یا حریمی نداره. اما خیلی شاده! بامعرفته! و خیلی موفق! 33سالشه! هم مدیر اژانس هواپیماییه هم معلم زبانه،هم داره درست ترجمه میخونه! و میخواد مدام پیشرفت کنه' این خانم مثل ما متوسل به ذکر نشده! هی ناراحت نیست! شاااااااده! شاد!
وقتی بخودمون وامثال خودمون نگاه میکنم میگم" ما خیلی غمگینیم! زیاد شاد نیستیم! این ذکر اون ذکر! موفق هم زیااااد نمیشیم! یعنی این وسط ذکر گفتن فایده ش چیه؟!! اون خانم که ذکر یونسیه اصلا بلد نیست!!! نمازهم نمیخونه!!!،،، گیج شدم بانو. روحم تعادلشو از دست داده!

 

درکش می کنم. یه سری جوابها بهش دادم. مثل اینکه قاعده ی یه سنی، رسیدن به یه تعادل نسبی هست. اون از سن تو عبور کرده و طبیعیه که آرامشش بیشتر از تو باشه. زندگیش به یه وضعیت نسبتا ثابتی رسیده. اما تو تازه داری تلاش می کنی زندگیتو پیش ببری و ...

بهش گفتم اذکار، نماز، دعا، اینها کمک کننده هستند، عامل ماییم! بعضی وقتها ما فقط از خدا توقع داریم پیش ببره ما رو بدون تلاش! اون خانم تلاش کرده. یقینا اگر تو با همون میزان تلاش + یاد خدا و نماز پیش بری، از اون جلوتری. اون خانم تلاش کرده و حقشه که موفق بشه.

ضمتا تو نباید ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی. قطعا اون خانم هم مشکلات خاص خودش رو داره.

اینکه خانمهای مذهبی توی مجامع، شاد و سرزنده به نظر نمیان، چون حیا می کنن از نامحرم! وگرنه خیلی هاشون، میترکونن از خنده و شادی...

اما یه چیزی توی ذهن خودم درخشید!

اینکه من اگر شاد باشم، جوونهای بیشتر جذبم می شن. مهمتر از همه، دختر خودم.

قربون خدا برم که رزقش مدامه. یهو یه مطلبی برام ارسال شد که می گفت:

احساس شادی، 36 ساعت در مغز انسان ماندگاری داره.

پس من برای اینکه خودم و عزیزام، شاد باشیم، باید حداقل هر 36 ساعت، یکبار شادشون کنم.

نیت کردم و بسم الله گفتم.

خدا یا کمکم کن بتونم حداقل هر 36 ساعت یکبار، کاری کنم که بچه ها، قهقه بزنن! می دونم آدمهای شاد، بهتر بندگیتو می کنن

 

من، او، خانواده ی همسر

یکی از بهترین دوستام می گفت:

یه روز که مامانم گفتم: فردا روزی که ازدواج کنم، با خواهر شوهرام عین خواهر رفتار می کنم. منکه خواهر ندارم. خواهر شوهرام، خواهرم!

مامان لبخندی زد و گفت: یه رابطه، دوطرف داره! اونها هم باید بخوان

با خودم گفتم نخیر! همه چیز بستگی به رفتار من داره! 

این حرف و کل کل توی ذهنم بود تا موقع عمل فرا رسید! حالا وقتش بود که به خودم ثابت کنم. 

اما خیلی فاصله بود! خواهر شوهرهای من، 20 و اندی سال با هم بودن و حساسیت های هم رو می دونستن اما من، تازه چند ده روز بود که با حساسیتهاشون داشتم آشنا می شدم.

این اتفاق، برای ارتباطم با کل خانواده ی همسر، پیش اومد.

اونها انسانهای بسیااااااااااااااااااار خوبی هستند و من حقیقتا دوستشون دارم. اما حساسیتها، مرزها، علایق و گاهی اولویتهای زندگیمون طبیعتا متفاوت بود.

کم کم فهمیدم همونقدر که من از رفتار اونها ناراحت می شم، اونها هم از رفتار من ناراحت می شن.

من تمام تلاشمو برای خوب بودن می کردم اما اصلا نمی تونستم مثل خواهر شوهر هام برای مادر شوهرم مفید باشم یا خوشحالشون کنم و ...

یه بار یکی از اقوام شوهرم بهم خیلی دوستانه گفت: تو هرچقدر هم خوب باشی، هیچ وقت نمی تونی قدر خواهر شوهرت عزیز باشی.

این حرف، هنوز توی گوشم زنگ می زنه!

کم کم یه چیز فهمیدم. یه عروس خوب باشم نه یه دختر بد! دیگه توقع نداشتم خواهر شوهر هام مثل خواهر باهام رفتار کنند. دیگه توقع نداشتم مادر شوهرم همونطور که با خواهر شوهرم رفتار می کنه، با من رفتار کنه!

همیشه به خودم یادآوری می کنم که من، عروسم

البته اصلا معناش این نیست که در وظایفم اهمال می کنم. نه! هر کاری که فکر می کنم باید انجام بدم، انجام می دم! به قدر کافی، تفاوت فرهنگ ها، شکاف انداخته! دیگه من با خودخواهی ها و بچه بازیهام، بدترش نکنم.

اما دیگه محبتهای مسخره نمی کنم. مثلا وقتی می خواستم برای خودم روسری بخرم، برای خواهر شوهرهام و مادر شوهرم هم لنگه اش رو می خریدم همینطور گل سر، بلوز خونگی و ...

من هم با نظریات دوستم موافقم. هر کاری از دستم بربیاد براشون با جون و دل انجام می دم اما خودم رو به آب و آتیش نمی زنم که خوانواده ی شوهرم رو راضی نگه دارم.

خدا می گه: تو رابطه ی خودت رو با من درست کن، من رابطه ی تو با مردم رو درست می کنم.

اگر من برای رضایت مادر شوهرم کاری رو انجام بدم، اگر اون راضی نشه، اجر من ضایع شده اما اگر برای خدا انجام بدم، هم تمام تلاشمو برای خوب انجام دادن اون کار خواهم کرد، هم خدا دل مادر شوهرم رو نرم می کنه و هم حتی اگر اون راضی نشه، خودش اجرمو می ده

----------------------------------

خیلی مطلب ها تو ذهنمه که بنویسم. واقعا زمان بهم اجازه نمی ده. دعا کنید خدا به وقتم برکت بده

 

 

من، او، صراط

این روزها یک دریافت جدید دارم. 

اینکه صراط، همین روزهای ماست.

اینکه وسط اینهمه گناه، دامنت رو پاک نگه داری

اینکه نذاری سُر بخوری! 

.

.

تمام مدت انگار دارم لب یه دره راه می رم!

این روزها پل صراط رو نمی بینم! دارم با تمام وجودم لمسش می کنم

تیز تر از تیغ و باریکتر از مو...

خدایا! هر روز می گم: اهدنا الصراط المستقیم

هر روز می گم: صراط الذین انعمت علیهم

و من نعمتی بالاتر از محبت تو و اولیاء ات نمی بینم. محبتی اونقدر قوی که در عمل، رضایت تو رو باعث بشه.

خدایا  منعمم گردان...

سرشارم کن از محبت خودت. بیتابم کن در مسیر رسیدن به خودت و تربیتم کن برای خودت

من، او، تکاپو

شوهرش خیلی باسواده. حتی خوراک فکری بعضی از خطبای بزرگ در بعضی ابعاد رو یراشون تهیه می کنه. وقتی فهمیدم، شاخم در اومد! آخه خودش کمترین اطلاعات رو در همون ابعاد داره.

بهش گفتم: چرا به آقاتون نمی گی برات حرف بزنه؟

- بهش می گم. می گه تو بچه هات رو بزرگ کنی بسه.

خیلی فکر می کنم. چرا یه مرد خوب، نباید در جهت رشد همسرش تلاش کنه؟

به زندگی دوستم نگاه می کنم.

یک زن زیبا. با سه بچه ی قد و نیم قد. حافظ قرآن، بسیااااااار خوش اخلاق و صبور؛ اما بی برنامه.

بهم گفت: یه برنامه بذار هفته ای یه بار بریم بیرون با بچه ها. من دارم دق می کنم

گفتم بیرون هم میریم اما تو باید گاهی خودتو از فضای خونه خارج کنی نه خونه!

- یعنی چی؟

- تو دوست داری از خونه بیایی بیرون تا توی اجتماع باشی. خوب توی اجتماع باش! از همون خونه.

هفته ای 100 صفحه کتاب بخون. روزانه روزنامه بخون. هفته ای یه کار هنری کن که بازتاب خودت رو ببینی. بعد ببین چقدر حس بهتری داری. وقتی آدم حس کنه فقط توی بچه داری افتاده و کارهاش شده یه کار روتین که اصلا مال خودش نیست، احساس خستگی بهش می ده و تمام ایدیولوژی هاش رو نمی تونه توی اون لحظه ی خستگی پیش چشمش بیره و ممکنه این احساس خستگی، باعث از بین بردن اجر بشه.

خودتو رشد بده. بذار شوهرت از حرف زدن با تو، احساس پیشرفت کنه. مطمئن باش شوهرت وقتی ببینه تو در حال تکاپویی، خودش میاد باهات حرف می زنه

چند روز بعد دیدمش

روزنامه رو شروع کرده بود و کار هنری رو

شوهرش هم شروع کرده کمی باهاش حرف زده.

حالا من هم یک منبع جدید دارم برای کسب مطالب ناب

----------------------------------------------

پ ن1: گاهی یه حرفی جزء باورهاته اما توی بحران، انگار مخفی می شه. یه دوست خوب لازمه که باورهاتو یادت بیاره. خدایا بابت دوستای خوبم ازت شاکرم هزار هزار هزار بار

پ ن2: نظرها رو باز می کنم. ببخشید این بی وقتی های منو. ببخشید که نمی رسم بهشون جواب بدم

من، او، شهدا

از نگاه کردن به سریالها، فراری شدیم اما این وسط یهو یه سریالی مثل گذر از رنج ها، از قلم درمیره و ما رو پابند تماشای خودش می کنه.

شبی که مهرداد شهید شد، یهو دیدم محدثه بلند بلند گریه کرد. تازه فهمیدم خیلی وقت بوده داشته اشک میریخته و حالا تازه صداش در اومده.

بغلش کردم و گفتم عزیزم خیلی صحنه ی غمناکی بود. درک می کنم.

- نه مامان! مگه آدم شهدا رو یادش میره! من هروقت شهدا رو یادم میاد، گریم می گیره!

دقیقا سر معراجیها هم همین مسئله رو داشتیم. هم توی سینما گریه کرد، هم همراه سریالش! اصلا یه احساس عجیبی به شهدا داره. الحمدلله

اون شب بهش قول دادم که فردا به محض اومدنش از مدرسه، ببرمش گلزار شهدا. با همون لباس مدرسه! آخه به قول خودش: شهدا دوست دارن ما رو با لباس مدرسه ببینن! آخه اونها رفتن که ما بتونیم خوب درس بخونیم و ایران رو آباد کنیم!

اینجور حرف زدنهاش، من رو به گریه می اندازه! اینکه شهدا دل می برن از بچه ها! خیلی لذت بخشه! ممنونشونم

چند وقت پیش هم به باباش پیله کرد که باید بریم پیش شهدا. باباش هم قول دادن نوروز بریم جنوب. اگر امسال بریم راهیان، فقط بخاطر دعوتیه که شهدا از محدثه خانم کردند.

هرچی بیشتر می گذره، باورم به این جمله بیشتر می شه که" بچه ها اون چیزی می شن که ما هستیم! نه اون چیزی که ما می خواهیم"

فاطمه مثل خودم گوشی رو بین سر و شونه اش نگه می داره و با دستاش کار می کنه. دقیقا عیییییین من به سجده می ره. موقعی که روضه ای می شنوه، عین من گریه می کنه و حتی با همون دست چشمشو پاک می کنه! نسبت به عکس و صدای امام خامنه ای، مثل خودم واکنش نشون می ده. گاهی میترسم از اینهمه شباهت. می ترسم از بدیهام! دعای روز و شبم این شده که خدایا گناهان من، دامن بچه هامو نگیره! خیلی ترسناکه!

اگر نبود لطف اهل بیت و شهدا، نمی دونم چکار می خواستم بکنم. به کجا چنگ بزنم

خدایا، ما رو برای خودت تربیت کن. اگر به درد تو نخوریم،...! چقدر از این جمله می ترسم! اگر به درد خدا نخورم، از حیوون هم کمترم!

خدایا به خودت پناه می برم از شر نفسم و از شر شیطان رانده شده

---------------------------------

پ ن1: کلا از اسیر شدن بدم میاد. سعی می کنم از قید هرچیزی در غیر مسیر کمال، که منو اسیر خودش بکنه، نجات بدم. این وسط اگر بتونم از شر دنیای مجازی هم خلاص بشم، خییییییلی خوب میشه

پ ن2: در مورد همون متفکر بار آوردن بچه ها! نتایج جدیدی کسب کردم. اینکه بذاریم بچه ها کارهایی که ضرر زیادی براشون نداره رو تجربه کنن، منعشون نکنیم، خودشون ضررشو ببینن، یاد میگیرن!

یکهفته بود که محدثه خانم می خواست ضرف غذاشو بذاره داخل ی کیف دیگه. یعنی داخل یک کیف کوچولو بعد تو کیف مدرسه اش!

کار بیهوده ای بود اما هیچی نگفتم و به خواسته اش احترام گذاشتم. دیروز بهم گفت: مامان لطفا دیگه ظرف غذامو نذارید تو کیف کوچیکه!

- چرا؟

- وقتم رو تلف می کنه!

خیلی از این دریافت خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم

خدایا بچه های ما رو اهل تفکر کن

من، او، تفکر

از دوستم پرسیدم:  به نظرت چی شد که تو به این توانائیها رسیدی! می تونی مشکلات رو آنالیز کنی، براشون راه حل پیدا کنی، توانائیهات رو رشد بدی و متوقف نشی! می تونی به جنگ انبوه مشکلات بری و کمر خم نکنی! اینکه کلامت انقدر آرامش بخشه و خیلی ها دوست دارن باهات حرف بزنن تا آروم شد

گفت: بزرگترین نعمتی که خدا به من داد، مادر خوب بود. مادر من سواد زیادی نداشت. دیپلم بود. اما فکر داشت. تفکر می کرد. از اون دخترا بود که توی یه خونواده ی باااااااااااااااااااز، خودش حجاب رو انتخاب کرده بود. از اون دخترایی بود که با تفکر و مطالعه، راهش رو انتخاب کرده بود. مادرم تو 15 سالگی، بزرگترین دغدغه و سوالش این بوده که چطور می تونه به خدا برسه و رسید! خیلی زودتر از خیلی از عرفا رسید. فقط چون فکر می کرد و به هر چیزی که می دونست، عمل.

یادمه ما هیچ وقت توی مجالس روضه و منبر، پی بازی نبودیم. چون می دونستیم بعدش مامان مسابقه می گیره! از من و داداشم می پرسید: کی بیشتر از صحبتهای حاج آقا یادشه؟ 

الان اینا رو می فهمم که با این کارش هم به تقویت حافظه ی شنیداری ما کمک می کرد و باعث می شد ما سر کلاس، مطلب بیشتری از معلم بگیریم. بعد جایزه اش چی بود؟ یه چیز کوچیک! شاید به قدر یه شکلات! یادم نمیاد هیچ وقت فقط به یکیمون شکلات داده باشه! اما راضی کردن مامان، خودش بزرگترین جایزه بود! یا مثلا سوالهایی که ازش میپرسیدم رو گاهی جواب نمی داد! می گفت برو فکر کن! انقدر سوال نکن!

من اون موقع ها ناراحت می شدم. گاهی می گفتم: حرف مامان غلطه! حضرت علی هم می گن بپرسید تا یاد بگیرید! غافل از اینکه مامان نمی خواست من رو از سرش باز کنه! می خواست فکر کنم. وچقدر این فکر کردن و اهل تفکر بودن، بهم کمک کرد.

مادرم هم یه بابای خوب داشت! یه بابا که 53 سال تدریس کرد! وقتی من با باباجونم بیرون می رفتم، نصف شهر بهش سلام می کردن و می گفتن از شاگرداش بودن. به خوبی یادمه از هر دو - سه نفری که میدیدم، یکی یه سلام خاص به بابا جون می کرد و بعدش باباجون می گفتن: شاگردم بود.

 بسیااااااااااااااااااااااااااار اهل مطالعه بود. یادمه تا آخرین روزهای عمرشون در باره ی کتابهاشون، مباحثه می کردن.

هرچند مادر بزرگم، از اون زنهای آلامد قبل انقلاب بود که فقط بخاطر باباجون، یه روسری شل و ول می انداخت سرش و بابا جون از بس دوستش داشت، هیچی نمی گفت! نمی خوام کارشون رو تایید کنما! می خوام بگم یکی از مهمترین کارها در تربیت دینی، اهل تفکر بار آوردن بچه هاست! به قول حضرت آقا " فلسفیدن"

اگر اهل تفکر باشن، محیط بد هم باشه، راه خودشون رو پیدا می کنن و با اینکه اینهمه رفتارهای پدر و مادر غلط بود، اما مادرم یه عارف واصل شد!

یکی از اساتید حوزه، دخترش دچاز مشکلات عدیده ای شده بود. رفته بود پیش حاج آقا پناهیان. حاج آقا با دختره حرف زده بودند، دیده بودند به تمام مبانی دینی، به طور کااااااااااااااااااااااااااااااااامل، اشراف داره! پس مشکل کجاست؟

حاج آقا به مادرش گفته بودن این بچه از شما سوال هم می کنه؟ مادر گفته بله! خییییییییییلی سوال می کنه؟

- جواب بهش می دیدن؟

- بعله حاج آقا! هیچ سوالش رو بی جواب نمی ذاریم!

حاج آقا گفته بودند "همین کار رو کردین که این بچه با اینکه به تمام مبانی آگاهه اما به عمل نرسیده چون براش باور نشده! بهشون اعتقاد پیدا نکرده! از دورن خودش نجوشیده"

بعضیا فکر می کنن حالا که ما مذهبی شدیم و جو مذهبی برای بچه هامون فراهم کردیم، دیگه بچه ها مشلات هدایت یافتن رو مثل ما نمی کشن! اما بنظر من دنیا، مثل یه دوی امدادی هست! که همگروه ها، می دوند و می دوند و می دوند و در هر مرحله، یک نشونه ای چیزی رو به هم می دهند تا برسه به انتهای خط. اما توی دوی امدادی اینجا، یک فرقهایی داره

1. آدمها همینطور که می دوند، توانایهایی رو به دست میارن یا از دست میدن و بخشی از توانائیها یا ضعفهاشون رو به نفر بعدی منتقل می کنند.

2. هر کدوم از افراد، به تنهائی محاسبه می شن. هم میزان تلاش خودشون در رسیدن به خط پایان مرحله ای و هم اثری که در زندگی دیگران گذاشتن در افزایش سرعت یا کاهش سرعتشون برای رسیدن به خط پایان

 

 

------------------------------------------------

پ ن1: برای اجدادمون زیاد دعا کنیم. خیلی از الطاف امروز خدا به ما، ثمره ی خوبیهای دیروز اونهاست!

پ ن2: دوستان عزیزم. اگر نمی نویسم، اگر کامنتها تایید نمی شه، اگر ... اگر ... اگر... نه ازتون غافلم، نه بی معرفت! سرم به شدت مشغوله و این فاطمه خانم، بعضی روزها حتی نمی ذاره در حد خوندن یه کامنت، آنلاین بشم!

پ ن3: روی متفکر بار آوردن بچه ها زیاد فکر کنیم. خیییییییییییییییییلی مهمه

من، او، دعا

یکی از سخت ترین کارهای زندگی من( فعلا) حمام کردن بچه هاست. انقدر هر دوشون برای حمام رفتن اذیت می کنن که واقعا روزی که بخوام ببرمشون حمام، نیاز به انرژی فوق العاده دارم یا مریض می شم.

دیروز هم یکی از همون روزها سخت و سنگین بود.

توی حمام، داشتم موهای محدثه خانم رو می شستم. صورتش رو هم با همون شامپو بچه شستم.

شامپو، چشمهاش رو نمی سوزونه اما اصرار داره سریع صورتش شسته بشه. خواستم آب بریزم صورتش رو بشورم، آب داغ بود. تا اومدم آب با دمای مناسب بریزم روی صورتش، نزدیک به یک دقیقه طول کشید. خیلی بیقراری می کرد. می خواست خودش آب بزنه به صورتش و دستش رو توی دستم می آورد و باعث می شد من دیرتر بتونم آب براش آماده کنم.

یهو با تحکم بهش گفتم: دستت رو بکش! یک لحظه آروم باش تا آب بریزم روی صورتت!

یاد خودمون افتادم و خدا

گاهی اوقات، خدا کاملا خواسش به حل مشکل ماست و زمینه چینی کرده برای حل مشکل ما! اما با عدم اعتماد کامل به خدا، انقدر بی قراری می کنیم که حل مشکلمون، به تقویق می افته و مقصرش، فقط خودمونیم

خدایا ما رو تسلیم خودت قرار بده

------------------------------------------------------

یک راهکار ساده برای احساس قرابت بچه ها با قرآن و ادعیه. معنای دعا و قرآن رو براشون بگید نه عربیش رو

اونوقت دیگه حدیث کساء، یه داستان ه قشنگه! دعای کمیل، یه راز و نیاز جذاب! آیات قرآن، پیغام خدا!

دیگه حوصله شون سر نمی ره از دعا و قرآن خوندن مادر و پدر.

اونوقت وقتی وسط دعای کمیل، دستای کوچولوشو میاره بالا و آمین می گه، با اینکه به ظاهر هیچی از دعا نفهمیدید، اما لذتی می برید، وصف ناشدنی.

خدایا! بچه های ما رو از بهترین یاران امام عصر در دوران غیبت و ظهور، قرار بده

-------------------------------------------

خیلیا بهم می گن که براشون دعا کنم همسر طلبه بشن. اما من براشون دعا نمی کنم

من دعا می کنم با کسی ازدواج کنن که در دنیا و آخرت ، خوشبخت بشن. صرف ازدواج با طلبه، سعادت نیست!

1. ممکنه ظرفیت تحمل سختیها در ما نباشه و هم خودمون رو عقب بکشیم هم اون بنده ی خدا رو

2. ممکنه خیلی از غیر طلبه ها، از بعضی طلبه ها، دین مدار تر باشن. مثل احمدی روشن ها!

هر کس اومد خواستگاری، شما شغلش و تحصیلاتش رو بذارید کنار! انسانیتش رو نمره بدید! اخلاق و ایمانش رو نمره بدید! مسئولیت پذیری و غیرتش رو نمره بدید. بعد به شغل و تحصیلاتش توجه کنید و در موقعیت مقایسه بذارید.